روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55802
تاریخ خبر : 1404/07/16-20:39
تاریخ به روز رسانی : 1404/07/16-20:50
تعداد بازدید : 4
نسخه قابل چاپ

مقاومت در برابرشکنجه های یانکی ها با توکل برخدا

این بار شکنجه گران یک شیئی مانند گلوله، به زور در دهانم گذاشتند و با طپانچه مانندی در دهانم شلیک کردند که از قسمت تحتانی بدنم خارج شد. پس ازاین عمل وحشیانه، به مدت نیم ساعت تمام بدنم می لرزید و مجدداً حالم منقلب شد. آن روز هم به همین منوال سپری شد، اما در تمام این مدت یاد و ذکر خدا بود که باعث تقویت روحیه من و استقامت در برابر یانکی ها می گردید.

مقاومت در برابرشکنجه های یانکی ها با توکل برخدا
در اواخر جنگ تحمیلی و بعدازاینکه حامیان منطقه ای و بین المللی صدام به این نتیجه رسیده بودند که صدام توانائی برتری نظامی بر ایران را ندارد، حمایت های سیاسی و نظامی و اقتصادی خود را از رژیم بعثی بیشتر و علنی تر کرده بودند.
بعد از تصویب قطعنامه آمرانه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل و عدم پذیرش آن توسط ایران، بهانه و زمینه برای دخالت های مستقیم و غیرمستقیم حامیان صدام و به ویژه آمریکائی ها در جنگ تحمیلی فراهم شد که ازجمله این اقدامات حضور چشمگیر نیروهای دریایی آمریکا و متحدینش در آبهای خلیج فارس به بهانه حمایت و اسکورت نفتکش های کشورهای متحد خود به منظور محافظت از گزند نیروی دریایی ایران بود.
این استراتژی نظامی آمریکا که به منظور تنگ تر نمودن حلقه امنیتی و نظامی جنگ بر ایران در بعد دریایی پی گیری می شد، بعضاً با وقوع درگیری های مستقیم نظامی ایران و آمریکا در آب های خلیج فارس همراه می شد.
ازجمله این درگیری ها و رویارویی ها می توان به جدال دریایی بین رزمندگان ایران با نیروهای دریایی آمریکا در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۶۶ اشاره کرد که منجر به شهادت نادر مهدوی و برخی از همرزمانش و زخمی و اسیر شدن برخی دیگر گردید.
به مناسبت سالروز وقوع این حادثه و رویارویی دریایی،خاطرات دوتن از رزمندگانی که به اسارت نیروی دریایی آمریکا درمی آیند منتشر می شود:

حشمت الله رسولی:
هلی کوپترهای آمریکایی وحشیانه به قایق های ما حمله کردند که قایق ها منهدم شد و ما خودمان را در آب انداختیم. در آب یک تیر کالیبر هلی کوپتر به شکمم خورد و دو پا و یک دستم براثر انفجار سوخت و گوشت روی دستم را که کنده شده بود مشاهده می کردم.
در آن موقع حالی عجیب پیداکرده بودم و خودم را باخدا نزدیک می دیدم. فقط امیدم به خدا بود و او را به حق امام زمان (عج) قسم می دادم که حافظ بچه هایی که داخل آب بودند باشد و چون خودم را به مرگ نزدیک تر می دیدم، از خدا می خواستم که اگر می خواهد اینجا جان مرا بگیرد، گناهان مرا ببخشد.
در لحظاتی که روی آب شناور بودیم، هلی کوپترهای آمریکایی مرتباً به سوی ما تیراندازی می کردند که ناگهان احساس سوزش در دست چپم کردم و متوجه شدم که یکی از گلوله های آمریکایی دستم را شکافته است. پاهایم براثر آتش گرفتن قایق به سختی سوخته بود. شلوارم روی زخم ها کشیده می شد و اذیت می شدم.
تمام مدتی که روی آب شناور بودیم مرتباً هلی کوپترها، وحشیانه محل حادثه را به کالیبر می بستند تا اینکه من نگاه به پشت سرم کردم، دو شناور را دیدم. با آمدن آن شناورها آتش هلی کوپترها متوقف شد و من مطمئن شدم که این شناورها خودی نیست.
در یک لحظه یکی از هلی کوپترها بالای سرم آمد طوری که خلبانش را به وضوح دیدم. فوراً شهادتین را خواندم. انتظار شلیک کالیبر هلی کوپتر را می کشیدم که شیئی قرمزرنگ را به داخل آب انداخت. فهمیدم که قرص شبرنگ است. قرص شبرنگ یک بسته پلاستیکی حدود ۱۰ سانتی است که مایعی داخل آن است که شب ها نور می دهد و در شب برای یافتن افراد شناور در آب از آن استفاده می شود. من آن را به دست گرفتم و بدون آنکه شنا کنم و به جایی بروم داخل آب شناور ماندم.
ناوچه آمریکایی به سمت من آمد. در آن لحظه، تنها راه نجات خود را خدا می دیدم و بعد با خودم گفتم: هر شناوری که باشد؛ چه خودی یا دشمن، باید از آب خارج شوم؛ چون در حالت سختی به سر می بردم و احتمال می دادم که براثر خونریزی بی هوش شوم و همان جا از بین بروم.
درحالی که شبرنگ را در دست داشتم، شناور به من نزدیک تر می شد. بر روی شناور ۷ الی ۸ نفر مسلح بودند که تمامی آن ها سلاح هایشان را به طرف من مجروح نشانه گرفته بودند. در آن لحظات جانکاه از خدا راه نجات از دست این یانکی ها را می طلبیدم.
یکی از افراد آمریکایی داخل ناوچه، طنابی داخل آب انداخت و من با دست راستم طناب را گرفتم. سپس آن ها مرا به طرف خودشان کشیدند.

شکنجه وحشیانه توسط یانکی ها
در پشت ناوچه جاپایی بود که دژخیم آمریکایی وحشیانه مرا وارونه روی آن انداخت و پایش را بر روی سرم محکم فشار می داد. سرم به طرف دریا آویزان شد. این عمل به قدری وحشتناک بود که حس کردم، قصد جدا کردن سرم را دارند.
سپس بدون توجه به جراحات وارده بر بدنم و خونریزی که همچنان ادامه داشت، مرا به سختی تفتیش کرد و روی ناوچه برد. روی ناوچه با حلقه های مخصوصی دست وپاهایم را بستند و کیسه ای بر سرم کشیدند.
لحظات سخت و دردناکی را پشت سر می گذاشتیم اما یاد خدا باعث آرامش من می شد. باوجوداینکه از شدت درد ناله می کردم، آن چنان بی رحمانه با پوتین و تفنگ بر بدنم می کوبیدند که نفسم بالا نمی آمد. پس از چند دقیقه رهایم کردند. نیم ساعتی رفتیم.
پس ازآن بدون توجه به زخم های بدنم، بی رحمانه مرا به شناور بزرگ تری انتقال دادند. این شناور هم به حرکت درآمد و دقایقی روی آب های منطقه حرکت کرد و در نزدیکی شناور بزرگ تر دیگری پهلو گرفت.
من را روی برانکارد آهنی بستند و داخل هلی کوپتر گذاشتند. هلی کوپتر روی ناو آمریکایی فرود آمد. در آنجا من را به اتاقی بردند و لباس هایم را با قیچی بریدند و گونی را از سرم درآوردند.
تیم پزشکی آمد و مشغول مداوای تیرخوردگی و سوختگی من شد. آن شب را در بی هوشی به سر بردم. وقتی که به هوش آمدم دیدم پاها و دست هایم را باندپیچی کرده اند. در آن هنگام یک نفر که نقابی پلاستیکی و سبزرنگ بر صورت داشت، جلو آمد و مشخصات مرا پرسید که به او پاسخ دادم.

فشار صلیب سرخ ایران برای بازپس دادن اسرا
به دلیل شدت جراحات وارده تا چند روز تحت مداوا بودم. گویا روز ششم بود که سه نماینده صلیب سرخ جهانی آمدند و با ما صحبت کردند و گفتند: براثر پافشاری صلیب سرخ ایران بر صلیب سرخ جهانی برای پس گرفتن شما، می خواهیم شما را تحویل عمان بدهیم تا ازآنجا روانه ایران شوید. از شنیدن این مطلب خوشحال شدم، اما سخت نگران سایر بچه ها بودم؛ چون شش روزی بود که از سرنوشت آن ها هیچ خبری نداشتم.

سربلند از بازجویی های آمریکایی ها
فردای آن روز فردی که به زبان فارسی مسلط بود به همراه یک آمریکایی دیگر نزد من آمدند. او که فارسی خوب بلد بود با من شروع به صحبت کرد. او خودش را آمریکایی معرفی کرد و گفت که چند سؤال دارم و می خواهم که راستش را بگویی. در جواب گفتم: تا ببینم سؤالت چه باشد. شخص دیگری با ضبط کوچکی که در دست داشت صحبت ها را ضبط می کرد: گفت مشخصات فردی ات را.
من صحبت کردن را بر اینکه چیزی نگویم ترجیح دادم. با خود گفتم اگر چیزی نگویم آن ها زیاد حساس می شوند و زیاد هم فشار می آورند.
پس از پرسش از مشخصات فردی، از نیروهای نظامی، به خصوص نیروی دریایی سپاه پرسید که تعبیر من این است که آن ها وحشت زیادی از سپاه دارند. این که چه چیزهایی دارد؟ کجا مستقرند؟ خودش پیش قدم شد و از پایگاه بوشهر نام برد که من تائید نکردم و جواب های سربالا دادم که خدا رو شکر می کنم. البته پیش ازاین سؤال ها، ازخداخواسته بودم که خودش کمکم کند، چراکه آبروی نظام جمهوری اسلامی درخطر بود.
باخدای خود گفتم من چه در آب فدا شوم و یا چه در اینجا فرقی نمی کند. هدف رضایت خودت است اما کمک کن تا نظام جمهوری اسلامی حفظ شود.
بعد به ساحت قدس الهی اهانت کرد و گفت: من خدای شما را اصلاً قبول ندارم. گفتم: ملاک نمی شود که شما خدای ما را قبول نداشته باشید. ما به آن چیزی که قبول داریم و معتقد هستیم قسم می خوریم. بعد روی این حساب ناراحت شد و به دوستش اشاره کرد و ضبط را خاموش کرد و رفتند تا اینکه صلیب سرخ آمد.
بالاخره ما را تحویل صلیب سرخ جهانی دادند. آن ها هم از ما آدرس گرفتند و گفتند ما می خواهیم به خانواده تان خبر دهیم و ماهم آدرس دادیم. البته آدرس خودم را ندادم بلکه آدرس یکی از دوستانم را دادم. سپس درحالی که چشمانمان را بسته بودند با یک هلی کوپتر، حدود نیم ساعت ما را از شناور به یک پایگاه نظامی دیگر بردند و با همان چشمان یسته ما را داخل هواپیمای نظامی بردند.
هواپیما به سوی عمان حرکت کرد. در عمان ما را به بهداری فرودگاه عمان بردند و در آنجا پانسمانمان را عوض کردند و پس از مدت کوتاهی از عمان به طرف ایران حرکت کردیم.

روایت علی ایوانی باقری
فردا در آبهای خلیج فارس نگاه کن ببین چه خبر است

علی ایوانی باقری، پاسدار وظیفه اهل اهواز که در جریان این عملیات به اسارت نیروهای آمریکائی درآمده و بیش از سایر برادران، تحت شکنجه آمریکایی ها قرارگرفته بود؛ درباره این حادثه گفت: وقتی که مشغول گشت زنی بودیم، هلی کوپترهای آمریکایی آمدند و به شناور ما حمله کردند. بعدازآنکه شناور ما را زدند، شناور از عقب آتش گرفت. دگمه اولیه مینی کاتیوشا را فشار دادم. یک گلوله رفت و دیگر نتوانستم بزنم. بعد از شناور خود بیرون پریدم.
موقعی که شناور غرق شد، بالا آمدم. دوتا دستم سالم بود، هلی کوپتر هم بالای سرم رگبار می زد. موقعی که رگبار می زد برای آنکه در امان باشم، سرم را داخل آب می کردم. پس از مدتی که در آب شناور بودم، ناوچه آمریکایی آمد و خدمه آن مرا بالا کشیدند و دست وپایم را بستند و کیسه ای بر روی صورتم انداختند و مرتب با پوتین و به شدت به پای تیرخورده ام می زدند.
درد و فشار زیادی را تحمل کردم تا به ناو رسیدیم. همین که به ناو رسیدیم، بازجوئی شروع شد. سؤال کردند، درجه ات چیست؟ به عربی به آن ها گفتم: نمی فهم. در جواب گفتند، دروغ می گوئی، کاری می کنیم که به حرف بیایی، سپس مرا به دست شوئی بردند و یک پارچ آب که پر از تاید بود، به من دادند تا بخورم.
وقتی که امتناع کردم چهار نفر نظامی غول پیکر مراگرفته، دهانم را بازکرده و پارچ آب تاید را به زور به دهانم ریختند، طوری که شکمم باد کرد و حالت تهوع پیدا کردم و چند روز بالا می آوردم. پس از دو روز دژخیمان غول پیکر آمریکائی به سراغم آمدند و از من اطلاعات خواستند؛ اما من با آن ها عربی صحبت می کردم که باعث شدت خشم آن ها می شد. مأموران امنیتی مجدداً مرا به دست شوئی بردند و به طرز فجیعی یک میخ 10 سانتیمتری را در کمرم فروبردند. بعدازاینکه از من ناامید شدند و خودشان هم خسته شده بودند؛ مرا به حال خود رها کردند و رفتند.
درد کمر به دردهای دیگر که ناشی از اصابت گلوله های کالیبر هلی کوپتر بود، اضافه شد. تمام بدنم یکپارچه درد شده بود. حالم مناسب نبود. عده ای آمدند و مرا به مکانی که در آنجا بودیم، بردند. روز بعد، گرگ صفتان آمریکائی به سراغم آمدند. مثل اینکه بره ای را شکار کرده اند و هرروز قسمتی از بدنش را می درند، دوباره مرا با خودشان بردند.
این بار شکنجه گران یک شیئی مانند گلوله، به زور در دهانم گذاشتند و با طپانچه مانندی در دهانم شلیک کردند که از قسمت تحتانی بدنم خارج شد. پس ازاین عمل وحشیانه، به مدت نیم ساعت تمام بدنم می لرزید و مجدداً حالم منقلب شد. آن روز هم به همین منوال سپری شد، اما در تمام این مدت یاد و ذکر خدا بود که باعث تقویت روحیه من و استقامت در برابر یانکی ها می گردید.
در تمام لحظات به امامان معصوم (ع) متوسل می شدم و از آنان مدد می طلبیدم. به هر جهت در آخرین روزهای بازجوئی، خفاشان آمریکائی خواستند که آخرین ضربه خودشان را بر پیکر مجروحم وارد سازند. دیوصفتان غول پیکر این بار مرا به دست شوئی ناو بردند و به شکم روی ناو خواباندند و درحالی که بدنم را با فشار گرفته بودند، یکی از آن ها ماهیچه بازوی دست چپم را به وسیله دستگاهی کشید، آنگاه با یک کلت کمری به بازوی چپم شلیک کردند.
پس ازاین عمل بازهم مرا رها نکردند. بی رحمانه با چاقو به دستم می زدند و بازهم که از گرفتن اطلاعات از من ناامید شدند، بی رحمانه با چاقو ماهیچه دستم را بریدند و مرا با انبوهی از درد و رنج به حال خودم رها ساختند. روزی که قرار بود صلیب سرخ بیاید، جراحات بدنم را کمی پانسمان کردند.
صلیب سرخ آمد و به واسطه مترجم به من گفت که می خواهیم شما را تحویل ایران بدهیم. پس از چند روز تحمل درد و رنج به خاطر خدای بزرگ، با شنیدن این خبر، احساس وجد و خوشحالی در من به وجود آمد.
در آخرین لحظات که می خواستیم ناو آمریکائی را ترک کنیم، یکی از آمریکائی ها که از ما به شدت ناراحت بود، به مترجمش گفت: به این ها بگو که دیگر در خلیج فارس پیدایشان نشود. منهم گفتم: خدا لعنت کند پدرت را، فردا در آب های خلیج فارس نگاه کن و ببین که چه خبر است.

منبع : علی انصاری، محمود یزدانفام، روزشمار جنگ ایران و عراق: جنگ محدود ایران و آمریکا در خلیج فارس، (جلد ۵۱)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، ۱۳۹۰ صفحات ۳۰۵، ۳۰۶، ۳۰۷، ۳۰۹
برچسب ها : دفاه مقدس آمریکا خلیج فارس نیروی دریایی شهید نادر مهدوی

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »